-
دیگه داره تموم میشه...
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 12:18
... دیگه داره تموم میشه. البته فکر کنم دانشگاه ما جزء اون دانشگاه هایی هست که زودتر از همه شروع میکنه و دیرتر از همه هم تموم میشه. ولی خوب، اگه خدا بخواد فقط دو تا امتحان مونده.( یه سخت ،یه آسون) ولی خودمونیم ها ،هیچ وقت اینقدر کم درس نخونده بودم... خدا رحم کنه. مخصوصا امتحان دیروز که سه تا سوال از هشت تا رو اصلا جواب...
-
میخوام دوباره شعر بگم...
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 23:46
امروز صبح توی ماشین به طرف دانشگاه در حرکت بودیم... اون هیچی نمیگفت و ساکت بود. من هم همینطور... از توی داشبورد یه نوار بیرون آوردم و گذاشتمش تو ضبط تا این سکوت رو بشکنم. با خودم حرف میزدم و از حرفهای دلم ،همونهایی که نمیتونستم بهش بگم با خودم نجوا میکردم... یادم اومد به اون روزهایی که شعر میگفتم... همیشه وقتی دلم...
-
وقتی نمیدونی چی بگی...
شنبه 27 خردادماه سال 1385 11:59
وای از دست این آقایون.وای وای.... فکر کنم دیگه سر شدم. باز هم این هفته نیومد. باورتون میشه؟ نه! باورتون میشه؟ اون دفعه هم به خاطر افتتاحیه جام جهانی نیومد . آخه آدم چی بگه؟ نه!شمایی که اینو میخونی... دعوا کنم به نظرتون ؟ لبخند معنی دار بزنم؟ تعجب کنم که د به رو؟ به روی خودم نیارم؟ قهر کنم؟ یا با زیر چشم برم تو مشتش؟...
-
وای... پس فردا امتحان دارم...
جمعه 26 خردادماه سال 1385 00:02
وای ... پس فردا امتحان دارم...حالا چیکار کنم... این ترم اصلا درس نخوندم. این دو روز هم که تعطیل بودم اصلا درس تو مخم نمی رفت. راستش این ترم با ترم های پیش خیلی فرق داره. من خودم هم از خودم توقع نمره عالی ندارم.در حد قبولی... اما بالاخره ترم آخره . دوست ندارم با آبروریزی تموم بشه... البته میدونم اگه بیافتم تو درس خوندن...
-
همیشه همینجوری بوده...
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 21:30
نمی دونم اما شاید بعضی وقتها تو زندگی ، آدم باید با خیلی چیزها کنار بیاد... خوب میشه گفت خیلی سخته...اما این فقط تو هستی که می تونی با خودت صحبت کنی و با دلت کنار بیای... امروز با خودم دعوام شد.... دیگه اعصابم رو خورد کرده...آخه تا کی باید مثبت باشم... تا کی همش گذشت کنم و بذارم حقم رو ضایع کنه...آخه فردا بر نمیگرده...
-
شعر عاشقی..
جمعه 19 خردادماه سال 1385 11:44
ای که مهجوری عشاق روا میداری عاشقان را ز بر خویش جدا میداری تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب به امیدی که در این ره به خدا میداری دل ربودی و بحل کردمت ای جان لیکن به از این دار نگاهش که مرا میداری ساغر ما که حریفان دگر مینوشند ما تحمل بکنیم ار تو روا میداری ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما...
-
وقتی انتظارت بی نتیجه باشد...
جمعه 19 خردادماه سال 1385 09:56
وقتی بعد دو سه روز انتظار درست همون موقعی که قراره زنگ در رو بزنه ، زنگ تلفن رو به صدا در میاره و میگه به خاطر تماشای افتتاحیه جام جهانی امروز پیشت نمیاد چه حالی میشی؟ البته من اصلا خودم رو با جام جهانی مقایسه نمی کنم ها...خوب معلمومه که اون مهم تره چون هر چهار سال یک بار هست و من همیشه هستم. اینجور وقت ها از همیشه...
-
مشاعره
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 20:56
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود در کارخانه ای که ره علم و عقل نیست وهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟ در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بود در پس آینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم مددی گر به چراغی نکند آتش طور چاره تیره شب وادی ایمن چکنم؟
-
خورشید خانم آفتاب کن
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 15:35
خورشید خانم آفتاب کن برف کوهها رو آب کن... وقتی خورشید در میاد همه چیز روشن میشه.حتی فضای کوچیک و تاریکی که تو لونه یه حلزونه.چون دیواره های لونه حلزون خیلی نازک تر از اون هستند که بتونن جلوی نور آفتاب رو بگیرن. خورشید وقتی در میاد تو نمی فهمی که با نورش گرما میده یا با گرماش نور... وقتی خورشید در میاد کرمهای توی پیله...